بسم الله الرحمن الرحیم...
هاتفی زد به روی شانه ام و گفت بیا
از شفاخانه حق بوی دوا می آید
دارم از ذوق میمیرم ... بلاخره قرار ِ عرفه برم شلمچه ...
چندسال ِ دوست داشتم عرفه شلمچه ... اروند و... باشم نمی شد ...
فردا إن شاءالله راهی ِ شلمچه هستم ... اینقدر هیجان دارم که فقط خدا میدونه ...
دلم زیاد براشون تنگ شده ...
اینکه من ِ کربلا نرفته اونجا باشم وحس کنم نزدیکم یه حس ِ خاصی داره ...
اینکه روی خاکی میشینم که یه وقتی یه روزی یه زمانی نسلی دلاور روی اون خاکا بودن راه میرفتن نفس می کشیدن و ...
شاید قطرات ِ اشکی ... شاید دلی ... قلبی و...
احساساتم آنقدر در تکاپوهستن که واژگان را گم کرده اند ...
یه خورده یه سری قول وقرارام شل شدن باید برم و محکم ترشون کنم ...
خدابازم بهمون فرجه داده ... باید بهترین استفاده رو کرد ...
اصلن ازین فرجه باید سوء استفاده کرد :) ...
دلم برای هوایی که شهدا درآن نفس می کشند تنگ است ...
میرم اکسیژنی ناب بگیرم ...
نایب همگی هستم باتمام ِ بی لیاقتی ...
بهترین مکان های عالم روزیتون إن شاءالله ...
22روز تا یک یاحسین دیگر ...
لاحول و لا قوة الا بالله العلى العظیم ...
« اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرج المهدی بحقهم اجمعین »
« فتوکل علی الله ان الله یحب المتوکلین»